لو و مامان به شهر میروند. مامان میخواهد نان بخرد. لو هم میخواهد موز و جوراب راهراه قرمز و سفید بخرد. او جوراب را همین امروز لازم دارد. امروز بازار خیلی شلوغ است. مامان میگوید: امیدوارم در این شلوغی مرا گم نکنی.لو میگوید: من که گم نمی شوم.
راه خیلی باریک است. لو فقط پاهای آدمها را میبیند.
او شانس آورده که مامان پالتوی قرمزش را پوشیده آنقدر خوب دیده میشود که امکان ندارد او را گم کند. اما…