داستان خوانی گل های نخبگان -شعبه پزشکان

داستان خوانی گل های نخبگان -شعبه پزشکان

پیام ها: 1
فایل ها: 0
لینک کوتاه:
nokhbeganof.ir/Yq76F
متن خبر:

یک داستان برای کودک دوست داشتنی

گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوست یابی موفق باشند.

اگر کودکتان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و به رفع این رفتار کمک کند.

در راستای طرح تقویت مهارت های ارتباطی در کودکانمان و در گام نخست با داستان "قصه برای بچه های خجالتی" پروژه ای را آغاز خواهیم کرد.

لطفا، طی یک فایل صوتی از دلبندمان بخواهید داستان را باز خوانی کند ، سپس سوال های مطرح شده را از او بپرسید، و در انتها راه حل را عنوان کنید حتی می توانید در صورتیکه خاطره جالب و مشابهی دارید تعریف کنید.

🍂یک داستان برای کودک دوست داشتنی🍂
گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و رفع این رفتار کمک کند.
داستان « من دیگه خجالت نمی کشم »
سارا کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت دخترم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. سارا کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ داشت ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.
یک روز سارا به مامانش گفت : « من دیگر پارک نمیام. » مامان سارا گفت : « چرا دخترم ؟ » سارا گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنند. » مامان سارا گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟ » سارا جواب داد : « نه. » مامان سارا کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی سارا و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان سارا به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این سارا خانم منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به سارا کوچولو گفت : « سلام اسم من آناست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. » سارا کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان سارا رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقتی سارا کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کسی هم من رو مسخره نکرد. » مامان سارا لبخندی زد و گفت : « دیدی دخترم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد سارا کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
از کودک بپرسید :
- سارا چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟
- اگر تو به جای سارا بودی ، چه می کردی ؟
- اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟
به کودک بگویید :
هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم راه حلی برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف کنم.


مطابق با داستان ارسال شده گل های توانمندمان فایل های صوتی خود را به دستمان رساندند که در ادامه به سمع و نظر شما عزیزان خواهد رسید.

دختر گلم هانا رضایی:



دختر گلم سوگل حمیدی نژاد:


دختر گلم آوینا صادقی:


دختر گلم لیانا پرهوده:

 

 

تو هم می تونی با ورود به سیستم، نظرت رو با ما به اشتراک بذاری...
نظرات:
هانا رضایی اول ج، کلاس 5 يک شنبه 1402/10/10، ساعت 12:40
با سلام، ضمن تشکر از کادر گرامی نخبگان از زحمات خانم خورشیدی عزیز بسیار سپاسگزارم🙏🌸