پیرزن یک آینه جادویی داشت که توی جیبش قایم کرده بود. ماه پیشونی را صدا کرد و گفت: دخترم یه کم از اون مربا به من می دی؟ ماه پیشانی گفت: چرا نمی دم. این سهم منه، اینم سهم خواهرم. از سهم خودم کمی هم به شما می دم! پیرزن مربا را گرفت و چشید. خیلی خوشمزه بود. مربای توتفرنگی بود. به ماه پیشانی گفت: بیا و توی این آینه نگاه کن و برو! ماه پیشانی توی آینه نگاه کرد پیرزن گفت: دخترم تو مثل ماه توی شب تار هستی. دعا می کنم روی پیشانی ات یه ماه نقرهای داشته باشی از این به بعد به تو می گن ماه پیشانی. ماه پیشونی با خوشحالی آمد خانه. اما تا خواهرش او را دید از حسودی شروع کرد به جیغ زدن، آن قدر که شد رنگ بادمجان! بعد هم ماه پیشانی بیچاره را زندانی کرد و گفت: «بگو ببینم کی این ماه رو بهت داد؟» ماه پیشانی با گریه گفت: «یک پیرزن نخودی که لباس توت فرنگی پوشیده بود!» خواهر ماه پیشونی در رو قفل کرد و آمد بیرون که برود و مثل خواهرش مربا بخرد تا شاید پیرزن را پیدا کند. وقتی که برگشت دید بله! یک پیرزن نخودی با لباس قرمز رنگ توت فرنگی یک گوشه ایستاده. پیرزن گفت: «دخترم یک کم از اون مربا به من می دی!» خواهر ماه پیشانی گفت: «مربا کجا بود؟ یه ریزه مرباست اونم سهم خودمه! به شما نمی رسه!» پیرزن گفت: «باشه عیبی نداره! بیا توی این آینه نگاه کن و برو!» خواهر ماه پیشانی با خوشحالی توی آینه نگاه کرد. پیرزن گفت: «دخترم! تو مثل شب تاریک می مونی! امیدوارم رنگ قلبت روی پیشانی بیفته!» خواهر حسود آنقدر خوشحال بود که توانسته توی آینه جادو نگاه کند حرف پیرزن را نشنید و رفت خانه. قفل در را باز کرد و دید ماه پیشانی دارد هاج و واج نگاهش می کند. روی پیشانی خواهر حسود عکس یک بادمجان سیاه افتاده بود! ماه پیشانی جیغ زد و گفت: «ای وای بادمجان سیاه!» خواهر ماه پیشونی از خجالت خودش را قایم کرد، توی همان اتاقی که ماه پیشانی را قبلش زندانی کرده بود. ماه پیشانی هم هرچقدر نان و مربا برایش درست می کرد خواهر حسود بادمجانی لب به هیچ چیز نمی زد. چند روزی ماه پیشانی از اینکه دیگر کسی نبود که بهش دستور بدهد راحت بود اما دلش هم بالاخره برای خواهرش میسوخت. امیدواریم این کتاب رو بخونید و لذت ببرید...دختر توانمند نخبگانی ، هلنا نصیری- پایه دوم این کتاب داستان رو به زیبایی توضیح داده اند.